خوب به این عکسنگاه کنید...
نه، فقط
نانبربری و میزی که با چند تختهی چوبی به یک اندازه [ولی با پهناهای متفاوت] ساخته اند و
یک بُرس مخصوص فرش شُستن [آنهم زمانی که بخواهی با مادر یا پدر یا هردویشان، نشسته بر روی برف و آب سرد بشوری اش] نیست؛ این نان، وامدار دنیایی از
خاطرهبرای من [و یا شاید تویی که این متن را میخوانی] هست؛
نماد و یادآور تمام دورانی است که در کودکی و نوجوانی، مشتاقانه یا به اجبار [ که آن هم، باز، حس دلپسندی داشت] در صفهای سوا شدهای کوتاه و یا طویل، بی دغدغه و بی آنکه بی دلیل مشغول فکری باشم، [مثل کاری که بزرگترها میکنند و خود عجیب از آن کار بیزار اند] منتظر میبودم و در تمامیزمانی که در صف بودم متعجّبانه و موشکافانه عکس پدر نانوا [با آن سری طاس و چهرهی مهربان] را که بر سر تنور فلزی اتوماتیک اش گذاشته بود، نگاه میکردم و برایم همیشه این سؤال تکرار میشد که چرا فامیلی این نانوا، «آقالَری» هست؛
تا اینکه سرآخر، چهرهی دوست داشتنی و خستهی شاطر، [با آن موهای لَخت خاکستری و چشمهای آبی اش (!)که برایم عجیب بودند] را ببینم و بهم با آن لحنی گیرا و دوست داشتنی بگوید«چندتا نون میخوای؟» و من هم بر حسب وجه رایج آن زمان، نان گرم و خوش عطر بگیرم.
اینها، همه شان، مبالغه نیست.
بی هیچ وجه
[گرچه بر فرض مُحال هم باشد، بیان کردنش، خوشایند است!]
.
.
.
اخیراً متوجّه شدم که نانوا، در دکّانش را برای همیشهبسته است، درست یک روز بعد از اینکه من این عکس را گرفتم...
نه، اشتباه دریافت نکنید!
نمیخواهم ناله کنم و افسوس بخورم؛
اینها همه شان «خاطره» اند و خاطرهها هرچند هم که
ماندگارباشند، سرانجام روزی از ما
دل میکَنند.
و مهم آن است ما همیشه «خالص» و «پاک» [ مثل آن رودخانهی خروشانی که هر چند یک بار سنگ و کلوخهای دلش را لب جلگه رها میکند] بمانیم و همیشهی خدا آغوش مان را برای تجربهی مجدد این چنین خاطرات گرم، باز کنیم و پناهگاهی برای این دلنشینهای دلبستنی باشیم.
همین را خواستم بگویم.
[نه خب، اوّلش خواستم با گفتن خاطرهای سرتان را گرم و دلتان مشغول کنم
ولی خب،
خاطرات هرچند هم که دلپذیر باشند،
شخصی اند :) ]