از دانشگاه علوم پزشکی که اندکی پایین تر بیایید و خیابان گنج افروز را قدم بزنید، یک محلّهای هست به نام محلهی حسینیها که البته
جوکّی محلّهدر اصل میگویند؛
اطراق گاه و محل زندگی قشر فقیرتر جامعه، طوری بوده که من به چشم دیدم کودک چهار و پنج ساله اش لخت مادرزاد از آن جا میگذشت و...
ما چند متری جلوتر تو شهرک امام رضا_بعد محلّهی پاسداران،
همانجایی که خانهها اکثراً بیش از یک طبقه نبودند و میتوانستی آسمان را از نزدیک
لمسکنی_ خانهای اجاره کردیم برای من خیرندیده؛
بعداینکه نتیجهی مطلوبی از کنکور۹۶ ندیدم ، پدری که اصرار داشت یک رشتهای هم که شده انتخاب کنم و بروم و چون اصرار من را بر نشستن پس سر این
غولبی شاخ و دم
دید، تغییر رویه داد و بی رویه اصرار بر استیجار خانهای کرد، ولو خراب شدهای هم بوده، باشد.[گرچه این حقیر خیر ندیده تمام آرزوهای پدر را بر باد دادم]
از اینها بگذریم، داشتم آن
محلّهرا میگفتم؛
اکثر مواقعی که پیاده میآمدم، آن جا را بی قصد و غرضی میپاییدم.
گذشت و گذشت و رسید به ماه
رمضان
۱۴۳۹
،
در توان شاید میدیدم روزه بگیرم ولی خب، خودتان حدس بزنید که خانواده چه انتظاری داشتند از این تک کاکل به سر خیر ندیده شان.
به هر وجهای که بود چند روزی، روزه گرفتم
و دیدم برای خود شیرینی پیش خدا هم که شده و برای ترغیب نظرش برای موفقیت در آن روز عزیز (!)، بیایم
کفّارهروزههایی را که نگرفته ام بدهم.
حسشیرینی بود. یکی دو تا حساب سرانگشتی میکردی و آخر سر میدیدی چندتا بسته ماکارونی کسی را فقیر نمیکند.
از همان فروشگاه تخفیفی[اسمش را نمیگویم ولی اگر خودتان یکبار ببینیدش میشناسید] نزدیک محله شان چند بسته گرفتم...؛
بار اول به دو تا
دخترکدادم، ذوق مرگی در هر جفت چشمهایمان موج میزد. آن حس شیرین، مضاعف شد و شد عین عسل!
روز دیگر دوتا
پسرک[این تفاوتها برایم عجیب بود که عرض میکنم]
چنان خوشحال و راضی، فریاد زنان میگفتند«ماکارونی، ماکارونی!»، که خود من هم مسیر برگشت، انگار که قند در دلم آب شده باشد، مفتخر و خندان بر میگشتم...:)
هرچه که بود، حس جدید شیرینی بود در آن روزهای گرم؛
گرچه چندماه بعد و پس آن روز کذایی[اعلام نتایج]، نزدیک بود کفر بگویم به همه چیز... .