loading...

بیا بار دیگر «خالص» باش

معلّم نمایی که می خواهد بنویسد، شاید که تخلیه درونی شود و شما هم با او همنوا شوید، شاید هم نه

بازدید : 381
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 17:24

”قبل از اینکه در این مورد نظری بدهم، یه جوالدوز به خودم می‌زنم؛ من در داشتن عادت _چه خوب و بد_ از همه‌تان بدتر ام. چنان منفعل و عادت‌پذیر که ترک کردنش به مثابه همان «سبب مرض است» می‌شود. نمونه هم زیاد دارم: همین اخلاق بدم در وسواس، اصلش بر می‌گردد به...“

ابزارهای 10+ شما می توانید برای تجزیه و تحلیل رقابتی SEO استفاده کنید
بازدید : 248
سه شنبه 18 فروردين 1399 زمان : 2:39

آقا «دغدغه» از کجا می‌آید؟ واقعی ست؟ چقدر مال خودمان هست؟ به خصوص در این زمانه‌ی ما که بنی آدم عذاب یک‌دیگر شدند؛ چقدر برای «دیگری» دردمند یم؟ آیا دیگری واقعاً برای ما مهم است؟ گهگداری از خودم می‌پرسم که این بشر که آن‌ور دیگر مادر و پدر و فرزند و... نمی‌شناسد و در به در دنبال رهایی و رستگاری خودش هست، آیا این‌ور هم دلش واقعاً برای فرد دیگری می‌سوزد؟ در نگاهش جز برای خود، دیگری را هم می‌بیند... یا نه؟

(317) شرایط سفر از دید اسلام
بازدید : 555
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 7:34

از دانشگاه علوم پزشکی که اندکی پایین تر بیایید و خیابان گنج افروز را قدم بزنید، یک محلّه‌‌‌ای هست به نام محله‌ی حسینی‌ها که البته جوکّی محلّه در اصل می‌گویند؛
اطراق گاه و محل زندگی قشر فقیرتر جامعه، طوری بوده که من به چشم دیدم کودک چهار و پنج ساله اش لخت مادرزاد از آن جا می‌گذشت و...
ما چند متری جلوتر تو شهرک امام رضا_بعد محلّه‌ی پاسداران،
همان‌جایی که خانه‌ها اکثراً بیش از یک طبقه نبودند و می‌توانستی آسمان را از نزدیک لمس کنی_ خانه‌‌‌ای اجاره کردیم برای من خیرندیده؛
بعداینکه نتیجه‌ی مطلوبی از کنکور۹۶ ندیدم ، پدری که اصرار داشت یک رشته‌‌‌ای هم که شده انتخاب کنم و بروم و چون اصرار من را بر نشستن پس سر این غول بی شاخ و دم
دید، تغییر رویه داد و بی رویه اصرار بر استیجار خانه‌‌‌ای کرد، ولو خراب شده‌‌‌ای هم بوده، باشد.[گرچه این حقیر خیر ندیده تمام آرزوهای پدر را بر باد دادم]
از اینها بگذریم، داشتم آن محلّه را می‌گفتم؛
اکثر مواقعی که پیاده می‌آمدم، آن جا را بی قصد و غرضی می‌پاییدم.
گذشت و گذشت و رسید به ماه رمضان۱۴۳۹،
در توان شاید می‌دیدم روزه بگیرم ولی خب، خودتان حدس بزنید که خانواده چه انتظاری داشتند از این تک کاکل به سر خیر ندیده شان.
به هر وجه‌‌‌ای که بود چند روزی، روزه گرفتم
و دیدم برای خود شیرینی پیش خدا هم که شده و برای ترغیب نظرش برای موفقیت در آن روز عزیز (!)، بیایم کفّاره روزه‌هایی را که نگرفته ام بدهم.
حس شیرینی بود. یکی دو تا حساب سرانگشتی می‌کردی و آخر سر می‌دیدی چندتا بسته ماکارونی کسی را فقیر نمی‌کند.
از همان فروشگاه تخفیفی[اسمش را نمی‌گویم ولی اگر خودتان یکبار ببینیدش می‌شناسید] نزدیک محله شان چند بسته گرفتم...؛
بار اول به دو تا دخترک دادم، ذوق مرگی در هر جفت چشمهایمان موج می‌زد. آن حس شیرین، مضاعف شد و شد عین عسل!
روز دیگر دوتا پسرک[این تفاوت‌ها برایم عجیب بود که عرض می‌کنم]
چنان خوشحال و راضی، فریاد زنان می‌گفتند«ماکارونی، ماکارونی!»، که خود من هم مسیر برگشت، انگار که قند در دلم آب شده باشد، مفتخر و خندان بر می‌گشتم...:)
هرچه که بود، حس جدید شیرینی بود در آن روزهای گرم؛
گرچه چندماه بعد و پس آن روز کذایی[اعلام نتایج]، نزدیک بود کفر بگویم به همه چیز... .

تریلر و گیم پلی ها

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 16
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 139
  • بازدید سال : 2044
  • بازدید کلی : 3955
  • کدهای اختصاصی